معراجمعراج، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

وبلاگ شخصي سيد معراج حسيني

من بزرگ شده ام آن قدر که دلم سادگی کو دکی هایم را می خواهد ...

امروز ناخوداگاه یاد جملات جالب کودکی هام افتادم . کشتم شپش شپش کش شش پا را . چایی داغه ، دایی چاقه ! امشب شب سه شمبه س ، فردا شبم سه شمبه س ، این سه 3 شب اون سه 3 شب هر سه 3 شب سه شمبه س. سپر جلو ماشین عقبی خورد به سپر عقب ماشین جلویی.  شش سیخ جیگر سیخی شش زار سربازی سر بازی سرسره بازی سر سرباز سرسره بازی را شکست. آن مان نماران، دو دو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی دختره این‌جا نشسته گریه می‌کنه زاری می‌کنه از برای من یکی رو بزن!! دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده!...سواد داری؟!!! نچ نچ نچ ، بی سوادی ؟!  ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت و شونزده هر کی میگه شونزده نیست هیفده هیجده نوزده بیست ...
16 مهر 1391

پسر مهربونم...چقد تو ماهیییی

آخه حرفی هم برای گفتن میمونه؟؟؟؟   دیروز بعد از اینکه آب خوردی طبق معمول بقیه شو ریختی زمین ولی فورا خودت گفتی : تَیی تَیی(تمیز میکنم )   آخه شما چقدر مهربونی؟؟؟خدا؟؟؟؟البته ناگفته نماند مهربونیت مثل باباته که عزیز دل منه و خیلی هم دوسش دارم   معراج داره ادای باباشو در میاره هم باکامپوتر کار میکنه هم با تلفن صحبت میکنه... دیروز غروب رفتیم پارک و شما هم درخواست کردی تنهایی میخایی قدم بزنی... معراج عاشق دالی بازیه ... نمیدونم چرا گل گلی مامان از سرسره میترسی؟؟؟؟؟؟؟ معراجه عزیزم چند روزیه که صبحها که  از خواب بیدار میشی همش بهانه بابا...
11 مهر 1391

هفته ایی که گذشت ...

پسر عزیزم ،معراج گلم نمیدونم خاطرات این روزهاتو چه جوری باید نگه دارم چون خیلی زیاده از نظر من همه کارها و حرکاتت جالبه و باید به یادگار بمونه ولی تا جایی که بتونم از شما فیلم برداری میکنم و عکس میگیرم و خلاصه اونهارو تو وبلاگت میذارم     چند شب پیش بابایی حالش خوب نبود ، رفتیم بیمارستان شما خیلی اذیت میکردی وقتی بهت میگفتم اگه اذیت کنی آقای دکتر؟؟؟ خودت میگفتی : آمپو و باسن مبارک رو هم نشون میدادی (البته باکمی ترس) و درنهایت وقتی کارمون تمام شد و خداحافظی کردیم شما هم خیالت راحت شدو گفتی : ممنو ممنو و کمی هم دولا شدی انقدبلند گفتی که هرچی مریض اونجابود به شما خندیدن   معراج عروسکهاشو خیلی دوست داره (ال...
9 مهر 1391

.... به درد ما دوا آمد، رضا آمد، رضا(ع) آمد

محبوب من، روزي در سايه‌سار پرودگارم نشسته بودم؛ به ياد مي‌آورم كه در ميان لحظه‌هاي متبلور آن ديدار براي حل مشكلاتم چاره و درماني خواستم و او بي درنگ در جواب اين سؤال من فرمود: من كليد مشكلات تو را به خيمه‌دار خيمه‌تان، رضا(ع) سپرده‌ام. و حال چگونه مي‌توانم از عشق به تو چشم‌پوشي كنم در حاليكه فرمانرواي قلبم گشته‌اي؟ روزها و ماه‌ها را به انتظار ديدار تو مي‌نشينم؛ و چه دوست‌داشتني است انتظار ديدار ياري چنين. آقا جان دلم مي‌خواد از شوق ديدارتان پر گيرم و به آسمان بروم؛ ماه‌هاست كه لياقت نماز خواندن در صحن انقلاب را نيافته‌ام، اما هنوز طعم گواراي آب سقاخانه را به يا...
7 مهر 1391

باز پاییز است, اندکی از مهر پیداست

دلم واسه اول دبستانم تنگ شده که وقتی تنها یه گوشه حیاط مدرسه وایستادی ، یه نفر میومد و بهت میگفت : با من دوست میشی ؟؟؟ **************** یادش بخیر تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد ، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم … همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه ! **************** یادش بخیر دبستان که بودیم هرچی میپرسیدن و میموندیم توش ، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم ! **************** وقتی میرفتی بهار بود ..تابستون نیومدی ..پاییز شد … پاییز که نیومدی پاییز ماند ..زمستان که نیای ..باز پاییز میماند تروخدا فصل ها رو به هم نر...
1 مهر 1391

معراج میترسهههه

چند روز که متوجه شدم قند و عسل مامانی میترسه . آخه تو خونه هرجا که میرم دنبالم میاد ، براش که کارتون میذارم دسته منو میگیره میگه اَیین اَیین (یعنی زمین بشین تا من نگاه کنم ) نمیدونم چیکار کنم ؟؟ فندوق مامانی کلی کلمه یاد گرفته.البته بازم میگم همه کلمات رو میگه ولی دست و پا شکسته. که همین باعث شیرین زبونیش میشه ،فقط بلد نیست جمله سازی کنه هَرا   : خراب پایه : پاره اَیا : سلام دوده : گوجه هیل : فیل ق تی : قرتی دُهتر :دختر میگم بابا مجتبی کجا ؟ رفته میگه : کا : کار اومه :اومد پیشی چی میگه ؟ میووووووووو  میووووووووو داغ : داغ اِننا : النا ( اسم عروسکش) حمو : ...
27 شهريور 1391

بهونه بودن مامانی

عزیز دلم گل مامانی این روزا خیلی اذیت میکنی خیلی شیطونی میکنی ولی نمیدونم چرا هر چقدر اذیتت بیشتر میشه بیشتر از قبل دوستت دارم خدایا ممنونم که پسری سالم به من دادی هیچ وقت در خودم نمیدیدم که بتونم ازار و اذیت بچه رو تحمل کنم ولی باید به قدرت خدا ایمان داشت ... و همینه حس مادر بودن . انقد شیرین زبونی میکنی که تمام خستگی از تنم بیرون میاد. مثلا چند روز پیش از تلویزیون شندی پیتزا تا وقتی که بابایی باد میگفتی : دیدا دیدا   وهمین بهونه ای شد که رفتیم بیرون و شام دیدا(پیتزا) خوردیم. باید بگم که پاتوق من و بابایی از اول ازدواجمون کافی شاپ پسر خاله بودو مثل اینکه برای شما هم داره خاطره انگیز میشه  قربون هیکل قشنگت بشم ... چه...
25 شهريور 1391

18 ماهگیت مبارک

پسر عزیزم قند عسلم امروز 17 ماهگی رو تمام کردی و وارد ماه جدیدی از زندگیت یعنی 18 ماهگی شدی .واقعا که چقدر زود گذشت 18 ماه کنار هم بودن ،کنار هم ماندن ،کنار هم خوابیدن و کنار هم زندگی کردن خیلی خوشحال و راضیم که خداوند دلبری چون تو به من هدیه داد . چرا که اگر این روزها کنارم نبودی چقدر سخت میگذشت . این 18 ماه به لطف خدا خیلی رشد کردی و خیلی مطالب یاد گرفتی جوری که بعضی ها میشنوند و می بینند باعث حیرتشون میشه . امیدوارم مرحله به مرحله زندگیت موفق و سربلند باشی   چند روز پیش رفته بودیم خونه دایی مجید که نینی شونو ببینیم ولی شما انقدر شیطونی و اذیت کردی (البته کمی هم حس حسادت داری)که یکدفعه چاقو رو برداشتی و فرار کردی یک لحظه دیدم جیغ ...
20 شهريور 1391

بعد از چند روز

پسرعزیزم چند روزیه که نی نی وبلاگ مشکل داشت و نمیتونستم  خاطراتت رو ادامه بدم.بذار امروز چندتا خاطره از شیرین کاریهات برات بنویسم  چند روز پیش  رفته بودی حمام و وقتی که در اومدی طبق معمول مامانی داشتم لباسهاتو جمع میکردم که بندازم ماشین لباسشویی، و به شما گفتم به مامانی کمک کن لباسهارو ببریم شما با یه حالت خیلی شیرین گفتی : اَ اَ اَ اَ  بعد فهمیدم چون لباسها خیس شده این حرفوزدی  خیلی خوشم اومد  البته هروقت آشغال روی زمین پیدا میکنی میگی : اَ اَ اَ اَ و میاندازی داخل ظرفشویی و هروقت هم که موقع غذا خوردن لباست کثیف میشه تا عوض نکنم بقیه غذاتو نمیخوری ...  بوس برای توگل پسر این روزا خیلی شیرین ک...
15 شهريور 1391

روزمرگی های معراج

گل پسری حدود ساعت 9.30 از خواب بیدار میشه  بعد از اینکه از خواب بیدار میشه اول مامانی رو بیدار میکنه .البته من خودم بیدارم خودمو به خواب میزنم که شما رو تحت نظر بگیرم و بعد از کمی شیرین کاری و بازی و دست و رو شستن صبحانه میل میفرماید از جمله :   نیمرو یا تخم مرغ آبپز رنده شده با ساقه طلایی یا املت که خیلی دوست داری یا تلیط شیر  یا نون پنیر که چون خیلی کم میخوری زیادبهت نمیدم ساعت حدود 10.30 میوه میخوره که ترجیح میده تو این فصل خیار یا هلو باشه البته هوندونه (هندوانه) هم دوست داره و بعد کمی کارتون نگاه میکنه و سر به سر مامانی میذاره نمیذاره من آشپزی کنم البته اگر میوه نخوره چندتا پسته و بادوم رو میکوبم و بهش میدم ساعت...
15 شهريور 1391