چند روزی که گذشت...
سه شنبه برای ملاقات بابایی رفتیم خونشون که خداروشکر حالش بهتر شده بود.از اونجایی که بابا مجتبی به پسرم قول داده بود، روز چهارشنبه مارو برد پارک مادر عصرانه رو اونجا خوردیم و کلی هم خوشگذرونی کردیم شب هم رفتیم عروسی اعظم(دختر عمه مامانی) اولش معراج خیلی اذیت کرد ولی بعد آروم شد آخه پسرم اصلا عروسی دوست نداره پنجشنبه خونه باباجون(بابای مامان زینب)موندیم. چون بعداز عروسی همه اونجا جمع بودن ماهم موندیم . بچه ها هم طبق معمول کلی اذیت کردن روز جمعه رفتیم خونه آقاجون (بابای بابا مجتبی)بازم معراج کلی شیطونی کرد،فضولی کرد. ...
نویسنده :
مامانی
14:37