معراجمعراج، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

وبلاگ شخصي سيد معراج حسيني

چند روزی که گذشت...

سه شنبه برای ملاقات بابایی رفتیم خونشون که خداروشکر حالش بهتر شده بود.از اونجایی که بابا مجتبی به پسرم قول داده بود، روز چهارشنبه مارو برد پارک مادر عصرانه رو اونجا خوردیم و کلی هم خوشگذرونی کردیم  شب هم رفتیم عروسی اعظم(دختر عمه مامانی) اولش معراج خیلی اذیت کرد ولی بعد آروم شد آخه پسرم اصلا عروسی دوست نداره پنجشنبه خونه باباجون(بابای مامان زینب)موندیم. چون بعداز عروسی همه اونجا جمع بودن ماهم موندیم . بچه ها هم طبق معمول کلی اذیت کردن روز جمعه رفتیم خونه آقاجون (بابای بابا مجتبی)بازم معراج کلی شیطونی کرد،فضولی کرد. ...
27 خرداد 1391

تولدمامان زینب

یکشنبه ظهر مامانی و آقاپسرم و داییها و عزیزو خاله فاطمه رفتیم بیمارستان ملاقات بابایی(بابای مامان زینب)که خداروشکر دکترش گفت فردا مرخصه. تا برگشتیم خونه 8 شب شد . خیلی غافلگیر شدم بابا مجتبی برای مامانی تولد گرفته بود.ازهمینجا از مجتبی جونم تشکر میکنم بعد از چند روز ناراحت کننده سورپرایز خوبی بود. ****همسرعزیزم دوستت دارم ****    همسر خوشگلم پسر نازنینم مرسییییییی ...
22 خرداد 1391

روزمرد و پدر مبارک

علی پا به این دنیا گذاشت و قلب عاشقان را محسور کرد. و همگان را با انسانی آشنا کرد که پدر تمامی آفریدگان پروردگارش لقب گرفت روز پدر مبارک   ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن را آرزو می كنم. روز مرد را به تو عزیزترینم تبریك می گویم.و همچنین پسر عزیزم مجتبی جونم عاشقتم ************** خدای اطلسی ها با تو باشد/پناه بی كسی ها با توباشد/تمام لحظه های خوب یك عمر/به جزء دلواپسی ها با تو باشد.....پدر عزیزم روزت مبارك. مردان عزیزم انشااله همیشه سلامت باشید ...
16 خرداد 1391

باقلوا کوچولو....

معراج جونم یادگرفته ... میگه : حنانه ،  هاپو ، آبه(آب) ، هَم(خوراکی) ، آقایی ، بابایی ، دَدَل(کچل) ، عزیز ، بَبَعی ، عمه ، دادا(داداش) ، آجی ، آتی(آتیش) ، دَ(رفت) ، اٍده(بده) جوجو چی میگه : جیک جیک وقتی میگم محمودمیاد (پسرعموی مامان) میترسه.چون معراج تازگیاخیلی بد غذا میخوره و من هزار ترفند به کارمیبرم که غذاشو بخوره... یه کمی که دستاش یا پاهاش کثیف میشه اصلا طاقت نداره و حتما باید همون لحظه تمیزش کنم .... وقتی میگم فین کن،بینی شو بادست میگیره و ازدهنش صدادر میاره. وقتی میگم عطسه کن میگه : اَچی   ...
16 خرداد 1391

تعطیلاتی که گذشت

قبل از تعطیلات برنامه ریزی کرده بودیم که بریم شمال و چندروزی استراحت کنیم اما... دوشنبه شب که رفته بودیم خونه باباجون کمی حالش خوب نبودو شب اونجا موندیم. وای خدای من نصفه شب حال بابایی بد شد بردیمش بیمارستان، دکتراگفتن باید بستری یشه. سه شنبه صبح بابایی رو ICUفرستادن سه روز بابایی اونجا بستری بود.خیلی بدبودالهی اون روزابرنگرده.خلاصه اینکه فقط شنبه باداییها و خانواده شون و مامان جون و باباجون رفتیم طالقان که خیلی خوش گذشت... باباجون الهی همیشه سلامت باشی و مارو ببری تفریح .... آمین بریم عکسهارو ببینیم   ...
16 خرداد 1391

فرشتِۀ باهوشه مهربونه روی زمین

91.03.06 ـ پسر عزیزم نمیدونی این روزا چقد شیطنت می کنی بعضی وقتها واقعا عصبانی میشم از این همه فضولی و شیطنت . البته خیلی هم پیشرفت کردی کاملا با احساسها آشناشدی معنی خنده و ناراحتی رو میدونی مثلا اینکه چند روز پیش حالم خوب نبود دراز کشیده بودم چند دقیقه بهم نگاه کردی و بعد کنترل تلویزیون و ماهواره رو برام آوردی و بهم فهموندی که چرا تلویزیون نگاه نمیکنی؟یا تلویزیون نگاه کن.مامان جونی بخدا اون لحظه تمام دردو غمم از بین رفت .خدا رو شکر میکنم که تورو به ما هدیه داده. آقا معراج من خیلی باهوشه به سرعت  همه چیز رو یادمیگیره.هرکاری که ما انجام میدیم بعد از ما انجام میده. معراج من یادگرفته : میگم جو جو چی میگه ؟ میگه : جیک جی...
6 خرداد 1391

آبنبات کوچولو

چون مامانی کمرم درد میکرد چند روز آخر هفته رفتیم خونه بابا جون(بابای مامانی) جمعه رفتیم خونه آقاجون(بابای بابایی) پسرم کلی شیطونی و بازی کرد و خلاصه اینکه کلی بهش خوش گذشت معراج تو حیاط آقا جون همه گلهای دنیا فدای یه تار موت معراج درحال ورزش کردن این روزا تیکه کلام معراج شده:چی؟این چیه؟ انقد هم بانازو عشوه این کلمات رو به زبون میاره که دوست دارم بچلونمش آقا معراج این روزا.... وقتی میوفته زمین و میخاد بلند بشه میگه : اَیی (یعنی یاعلی) حضرت علی نگهدارت باشه عزیزم حتی وقتی هم که چیزی رو میخاد به زور از ما بگیره بازم میگه. معراج یاد گرفته میگه : عمَه ، دادا (داداش) ، آبه (آب)، هَم (خوراکی) ، عزی(عزی...
31 ارديبهشت 1391

جشنواره گلاب گیری

91.02.28 ـ پنجشنبه ـ چند روزی بود که جشنواره گلاب گیری افتتاح شده بود ولی وقت نمیکردیم آقا معراج رو ببریم . بالاخره پنجشنبه رفتیم خونه حاجی مامان و بعدش هم رفتیم جشنواره که به آقا معراج کلی خوش گذشت و شیطونی کرد ...
31 ارديبهشت 1391

و اما ادامه دارد ...

چند روز پیش بابایی برای پسر گلم لاک پشت خریده بود طبق معمول معراج انقد اذیتش کرد که ما هم مجبور شدیم بدیمش به امیرعلی (پسرعمه معراج). پسر گلم: آخه حیوون به این نازی رو که زیر پا له نمیکنن گناه داره     ...
31 ارديبهشت 1391

معراج جونم....

پسر گلم : وقتی میپرسیم اردک چی میگه ؟ میگه: وَک وَک وَک وقتی باباش میپرسه : نزدیک اجاق گاز میری مامان چه کار میکنه؟ میگه : دَعا (یعنی دعوا) وقتی یه خودکار یا مداد رو میبنه یه جوری میفهمونه که کاغذ میخاد که نقاشی میکنه. وقتی میپرسم هاپو چی میگه ؟ میگه : هاپ هاپ معراج یادگرفته میگه : آب وقتی میگه معراجو موش بخوره ... لپ خودشو میکشه. وقتی میگه بابایی رو موش بخوره لپ بابایی رو میکشه وقتی میگم یواشکی حرف بزن. دهنشو میذاره کنار گوشم و میگه: هَپ هَپ چقدر نانازی تو چقدر نمکدونی آخه؟؟؟ خدایا ممنونم   ...
26 ارديبهشت 1391