معراجمعراج، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه سن داره

وبلاگ شخصي سيد معراج حسيني

من بزرگ شده ام آن قدر که دلم سادگی کو دکی هایم را می خواهد ...

1391/7/16 15:10
نویسنده : مامانی
243 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ناخوداگاه یاد جملات جالب کودکی هام افتادم .

کشتم شپش شپش کش شش پا را .

چایی داغه ، دایی چاقه !

امشب شب سه شمبه س ، فردا شبم سه شمبه س ، این سه 3 شب اون سه 3 شب هر سه 3 شب سه شمبه س.

سپر جلو ماشین عقبی خورد به سپر عقب ماشین جلویی.

 شش سیخ جیگر سیخی شش زار

سربازی سر بازی سرسره بازی سر سرباز سرسره بازی را شکست.

آن مان نماران، دو دو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

دختره این‌جا نشسته گریه می‌کنه زاری می‌کنه از برای من یکی رو بزن!!

دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده!...سواد داری؟!!! نچ نچ نچ ، بی سوادی ؟!

 ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت و شونزده هر کی میگه شونزده نیست هیفده هیجده نوزده بیست ...

  * ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی ، صندلی هاش فنر داره، نشستنش خطر داره

  پسرا شیرن مثل شمشیرن ...

یادش بخیر ...

ای دبستانی ترین احساس من  

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درس‌های سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مکارو دزد دشت وباغ
 
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدریدتا درون نیمکت جا میشدیم
ما پرازتصمیم کبری میشدیمپاک کن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیمکیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بودمانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی   با پا روی برگ
همکلاسی‌های من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنیدیاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیرای دبستانی‌ترین احساس من
بازگرد این مشق‌ها را خط بزن

چه بی رحمانه... تمام آرزوهای کودکی مان را به دار قصاص آویختیم!!

 به حکم بزرگ شدنمان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)