معراجمعراج، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه سن داره

وبلاگ شخصي سيد معراج حسيني

عشق یعنی من و تو .... ماورای تمام فاصله ها ........

1392/8/27 12:03
نویسنده : مامانی
244 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 


دستانم را بگیر ...

 میخواهم برای لحظه ای آرامشت را قرض بگیرم …

میدانی...

هوا سرد است این روزها

اما چه گرمای شیرینی است

بودن در کنارت...

و بودن در هوایی که نفسهای تو در آن جاری است!

سخت شده ثانیه ای بی تو نفس کشیدن

نفسهایم ...

مٱمن گرمی چون سینه ات را می خواهد و می طلبد

چشمانم فقط تو را می خواهد و می طللبد

دستانم فقط لمس انگشتان تو را می خواهد و می طلبد

 

خـــــاطرات:

 

وقتی یه روز میبینی خودت اینجایی و دلت یه جایی دیگه...بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی طوری میشه که قلب فقط وفقط واسه عشق میتپه، چقد قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن.

همه چی با یه نگاه شروع میشه، این نگاه مثل نگاه های دیگه نیست یه چیزی داره که اونای دیگه نداره ،محو زیبایی نگاهش میشی، تا ابر تصویر نگاهش رو توی قلبت حس میکنی. نه اصلا میذاریش تویه صندوق درش روهم قفل میکنی تا کسی بهش دست نزنه...

حتی وقتی با عشقت روی یه سکوه میشینی و واسه ساعت های متماری باهاش حرف میزنی، وقتی ازش دور میشی احساس میکنی قشنگترین گفت وگوی عمرتو با کسی داری از دست میدی...میبینی کار دلو...

شب میای بخوابی مگه فکرش میذاره؟خلاصه بعد یه جنگ و جدال حسابی با خودت چشاتو روهم میذاری...ولی همش از خواب میپری...از چیزی میترسی

صبح که از خواب بیدار میشی نه میتونی چیزی بخوری نه میتونی کاری انجام بدی، فقط و فقط اونه که توی ذهنت قدم میزنه. با خودت میگی: ای بابا از درس وزندگی افتادم اخه من چمه؟!!

راه میافتی تو کوچه و خیابون هر جا که میری هرچی که میبینی فقط اونه گویا همه چی از بین رفته و فقط اونه، طوری بهش عادت میکنی که اگه یه روز نبینیش دنیا به اخر میرسه.

وقتی با اونی مثه اینه که تو آسمونا سیر میکنی، وقتی بهت نگاه میکنه گویا همه دنیارو بهت دادن گرچه عشق نه حرف میزنه و نه نگاه میکنه آخه خاصیت عشق همینه ادم رو عاشق میکنه و بعد ولش میکنه به امون خدا...

وقتی باهاته همش سرش پایینه! تو دلت میگی تورو خدا فقط یه بار نگام کن...اخه دلم واسه اون چشمای قشنگت یه ذره شده دیگه از آن خودت نیستی... بدجور بهش عادت کردی مگه نه؟!!

یه روز بهت میگه میخواد ببینتت... سر از پا نمیشناسی...حتی نمیدونی چکار کنی...فقط دلت شور میزنه...اخه شب قبل خواب اونو دیدی...خواب دیدی همش از دستت فرارمیکنه وقتی اونو میبینی با لبخند میگی: خیلی خوشحالی که امروز میبینیش...و اون سرش رو بلند می کنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه: بامن ازدواج میکنی ؟؟

و امروز هشت سال است که از اون روز میگذره 84.08.26 روزی که من و مجتبایی به عقد هم در اومدیم یه روزی مثل همین روزا نرم و لطیف و بارانی . هشت سال و یک روز پیش قلبهایمان به هم پیوند خورد و آنگاه بود که عشقمان بیشتر شد . 

معراج عزیزمان خیلی خوشحال و راضی ام که در مراسم هشتمین سالگرد پیوندمان شما شمع رو فوت کردی

 

البته یه جشن کوچیک سه نفره بود که مامانی ترتیب دادم .البته از مجتباجونم تشکر میکنم که یه ادکلن خیلی خوش بو برام خریده بود

 

صبح یعنی مست صدای تو

ظهر یعنی انتظار تو

عصر یعنی دلتنگم برای تو

شب یعنی یاد تو

و تو یعنی تمام لحظه های من

 

اینها همه گواه عشق من و توست

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)