معراجمعراج، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

وبلاگ شخصي سيد معراج حسيني

انالله و اناالیه راجعون

دردناک ترین اتاق زندگی ، نبود مادرم   کاش آن شب را نمی آمد سحر کاش گم در راه پیک بد خبر ای عجب کان شب سحر اما به ما تیره روزی آمد و شام دگر دیده پر خون از غم هجران و او با لب خندان چه آسان بر سفر ای دریغ از مهربانی های او دست پر مهر آن کلام پرشکر غصه ها پنهان به دل بودش ولی شاد و خرم چهره اش بر رهگذر در ارزان زان ما بود ای دریغ گنج پنهان شد به خاک و بی ثمر تا مادر رفت آن سحر از پیش رو بی نشان را خاک تیره شد به سر   معراج عزیزم، در تاریخ 1393.11.09عزیز عصمت مهربون رفت پیش خدا. ...
18 اسفند 1393

آخرین روزمرگی های معراج

اولین شکلی که با خمیر بازیت درست کردی اولین نقاشی خودت که بتنهایی کشیدی این روزها عاشق مرد عنکبوتی ،بت من ، بن تن،لاکپشتهای نینجا هستی شهادت امام رضا ،امامزاده زکریا   شب چله امسال به سادگی گذشت ،به حرمت رحلت پیغمبر این روزها خیلی حرفای قشنگی میزنی مثلا: مامانی چراغ خونه ما تویی مامانی پیشم باشی آرومم داستانهای باورنکردنی کوسه و ... خیلی تعریف میکنی البته تو خیالات خودت. اطلاعات عمومی بالایی داری مثلا باکره زمین آشنایی،قاره هارو میشناسی، ترکیب رنگها رو بلدی ، چراغ راهنمایی رانندگی ، پرچم ایران . بلدی نیمرو درست کنی و خیلی چیزهای دیگه که الان عجله دارم وبیشتر نمیتونم نام ببرم ...
29 دی 1393

سفر به شمال در اولین روزهای پاییز

سلامی دوباره از همه دوستانم که منتظر مابودند عذر خواهی میکنم . اولین روزهای پاییز رو به چالو س سفر کردیم البته همراه با خاله فاطمه و خانواده ی عزیزش و عزیز و باباجون.  تو این سفر معراج گلم خیلی اذیت کرد. اولین مسافرتی بود که انقد اذیت میکرد. البته این عکس برای روز قبل از سفر بود که باکمک آقا معراج یه کاردستی خوشگل درست کردیم. سد کرج   طبیعت به رنگ پاییز به هیچ کدوم از حلزونها رحم نکردی،همه رو جمع میکردی تو فرغونت و بعد آب و مایع ظرفشویی رو میریختی سرشون.... شما از این قایق خوشت اومد .آقای ماهیگیر مهربون گذاش شما سواربشی عاشق شن بازی کنار دریا هستی ...
29 دی 1393

سلام به پاییز 93

پاییز که می شود انگار از همیشه عاشق ترم در تمام طول پاییز نمناکی شب ها را با تمام منفذهای پوستم لمس می کنم وچشمانم همه جا نقش دیدگان تورا جستجو می کند پاییز که می شود همراه برگها رنگ عوض می کنم زردو نارنجی می شوم و با باد تا افقی که چشمانت درآن درخشیدن گرفت پیش می روم و مقابلت به رقص درمی آیم تا آن جا که باور کنی تمام روزهایی که از پاییز گذشته تا به امروز همواره عاشقت بوده ام پاییز که می شود بی قراری هایم را در باغچه کوچکی می کارم و آرام آرام قطره های باران را که روزهاست در دامنم جمع کردم به باغچه می نوشانم میدانم تا آخر پاییز تمام بی قراری هایم شکوفه خواهد داد و با اولین برف زمستان به بار خواهد نشست پاییز ک...
19 آبان 1393